تلخای«زَغنبوت» | |
از آنچه بود و میدیدم و میشنیدم میگویم، نه آنکه، میخواستم و نبود. از «ظلم آباد» میگویم و از ستمی روایت میکنم که بر دختران و زنان جوان ــ اغلب بیسواد ــ که به اَشکالی مختلف، توسط دلّان و «پاانداز»ها، ازشهرهای دور و نزدیک، به آن ظُلمتکده، واردشان میکردند. | |
[نوشتههای رضا ستار دشتی]
توسط عمو اروند | پيام |
![]() ![]() | ۲۳:۰۸ ۹۱/۱۱/۲۲ |
نمائی بزرگ ، ازروزنی کوچک | |
شاید اگر ساکن تهران بودم، پس از روئیت «هِلال» ماتِ «محض رضای دوست»، جملهی ناقصِ «مشکل م آنجا ست» ش را «آگراندیسمان» میکردم و برای بانیش، این پیام را میفرستادم تا برای شما هم بخواند. خالو، نُمرهی عوضی گرفتی، ئین جا دارالخلافهی تهرونه و تا دل ت بخوات، نعمت فراوونه. مشکل ئین جا نیس، همون جا بگرد دمبال ش. ئین جا خیالت از بابت ما آسوده باشه خالو. انواع مائده از خوردنی ــ گوشت «کروکُدیل و لاکپشت، ــ که تو «سولت هم نمیرسه» ــ، بگیر و بیو تا برسی به قصابی و کبابی «رسالت» که کبابش را مردم لای نان گرمِ سنگک، رو سر میبردن و با چه، به به و چه چهی میروندن و بعدِ چند ماه، کاشف به عمل اومد که کبابهای خوشمزه، ــ دور از جون تون ــ ازمحصولات خرای مردنی بوده. محض رضای دوست | |
[نوشتههای رضا ستار دشتی]
توسط عمو اروند | پيام |
![]() ![]() | ۱۳:۰۰ ۹۱/۱۱/۲۱ |
محض رضای دوست و رفع نگرانی از خاطرش | |
اگر از دلتنگیهای «غربت» و محرومیّت از دیدارِ یاران و دیارم گلایه میکنم، نشان از نارضائیام در «سوئد» نیست. آنچه انتظارش داشتهام فراهم است. در آینهی روشن اسمم، به تماشا نشستهام. مشکلام «آنجا» است که: هر چه میخواهم، به واقع دروطن موجود نیست، وآنچه هست آنجا، نمیخواهم بماند؛ بیش. | |
[نوشتههای رضا ستار دشتی]
توسط عمو اروند | پيام |
![]() ![]() | ۱۴:۳۷ ۹۱/۱۱/۱۹ |
خط تیره- آیلین | |
رُمانی ست خواندنی و تامّل برانگیز از خانم «ماه مُنیرِکهباسی» که به دوره کردنش میارزد. بخوانید تا ببینید که چه ستمی میکشد «زن» و چه بردباریها میکند. عبارات ش در اغلب صفحهها چنان گیرائی دارد و زنده ست که ناچاری خود را در جای اشخاص ش بنشانی و با دردمندان ش همدردی کنی. نه در شمایل یک «مرد»، بل که به نیابت ازهرچه «انسان» هست، در موردی خاص، ازاحتمالِ «سبز» شدن یک «اگر» ترسیدهام، همزمان که براحوال «پدر» بودنِ خویش؛ بغضم را درون جان گریستهام و درموردی دیگر و درنقشِ «همسر» شرمنده گشتهام. | |
[نوشتههای رضا ستار دشتی]
توسط عمو اروند | پيام |
![]() ![]() | ۲۲:۱۷ ۹۱/۱۰/۷ |
حمام جرمنی | |
پیشتر، گفتهام که در کنار آدمهائی که تصویری از چهرهی روزگارشان بودند، از مکانهائی خواهم گفت، که درساختارِ فرهنگی و اندیشهی مردم، نقشی داشتهاند. با اجازهی شما از «حموم جرمنی» شروع میکنم، که نه فقط حمامِ بزرگ و تمیزی بود، بلکه محل تبادل فرهنگی و آشنائی با خُلق و خوی مردمی، شده بود که تقریبا از سراسر ایران، به آبادان، آمده بودند. («دروغ چرا؟» کسی نمیداند، درآن دورهی «انگلیسیزده» چطو، بزرگترین حمام شهر، «جرمنی» شده. شاید «کل قاسم»ی بوده و همراه «خالو ناپلیون»ش د ررکاب «رئیس علی دلواری*» با انگیسیها، جنگیده و بعدها حمام را «جرمنی» کرده، تا خارِ «چیشای چپ» انگلیسیها باشد!) این حمام، با معماری سنتی طاق ضربیاش، حاصل کار معمار و | |
[نوشتههای رضا ستار دشتی]
توسط عمو اروند | پيام |
![]() ![]() | ۱۳:۰۷ ۹۱/۲/۱۹ |
جمعه ئی که چارشمبه بود | |
همسایهمون اسا اکبر سلمونی، هر هفته دعوت مجلهی «توفیق» (۱) را اجابت میکرد. (نمازش قضا میشد اما حمام صبح جمعهی او هرگز!) لنگ خیس حمامش را رو بند رخت حیاط پهن کرد و رو به من گفت که برای «ننهی بچهها»ش ازبازار صفا، «خِریطی» (۲) و «قندرون» (۳) بخرم. (منظورش زنش، «خاور» بود که دور از جون شما، خیلی چپل بود. میگفتن: شبی که رفتن خواسگاریش «مین فیوز» سرتاسر «لین»شون رفته بوده. معلوم نمیشد کی وقت زایمونشه. مثه گربه، آسونزا بود. دیگه رو چار دیوار اتاقشون جای علامت (+)ی که با «چویت» (۴) میزدن نبود. (یه بار تو حموم «جرمنی» با دس و پای حنا بسه و کهنه پیچ، زائیده بود) گوهر محض تعجیل و تشویقم گفت: دو قرون م مُزِ پاته! | |
[نوشتههای رضا ستار دشتی]
توسط عمو اروند | پيام |
![]() ![]() | ۲۲:۵۸ ۹۰/۹/۱۶ |
خنتهسوران خودم | |
پنج شش ساله بودم، اما انگار همین دیروز بود که در حیاط خانهمان شاهد ختنهسورون خودم شدم. حیاط پر از غلغلهی بچهها بود. بزرگترها با کولیها همصدا شده بودند و صدا به صدا نمیرسید. ملا احمد روضهخوان آمده بود و در وسط حیاط روی صندلی نشسته بود. اوسا اکبر سلمونی ـ مثل قصابها ـ تیغاش را به کمربند چرمی کهنهاش میکشید. | |
[نوشتههای رضا ستار دشتی]
توسط عمو اروند | پيام |
![]() ![]() | ۱۲:۳۱ ۹۰/۹/۱۴ |
خاطرات رضا ستار دشتی | |
آشنائی من با رضا در سوئد و تصادفی آغاز شد. وسیلهی آشنائی وبلاگ «عمو اروند» بود و تشنهگی رضا بیافتن دوست دوران کودکی و نوجوانیاش عبدالطیف کعبی که همدورهای من در دانشکدهی حقوق بود. او بدنبال دوست گمشدهاش به گوگل پناه میبرد و به یکی از نوشتههای من برمیخورد که در آن یادی از لطیف شده است. قلماش شیواست و شیرین به شیرینی لهجهی آبادانیاش. کم مینویسد و کوتاه و نغز تا بقول خودش «حرمت قلم را نشکند.». خاکستر نشین است مانند بیشتر بچههای کنارهی بهمنشیر. من با اجازهی خودش نوشتههای پراکندهی او را در اینجا گرد آوردهام تا لذتی را که از خواندن آنها میبرم با شما تقسیم نمایم اما باقی داستان را از زبان خودش بشنوید عمو اروند | |
[نوشتههای رضا ستار دشتی]
توسط عمو اروند | پيام |
![]() ![]() | ۲۳:۱۸ ۹۰/۹/۲ |
بلاگنیوز |
صفحه اصلی تیتــر اخبــار آرشـــیوهـــا تمـاس با مـا انجمن بلاگنیوز دربــــاره بلاگنیوز اساسنامه بلاگنیوز راهنمايی همکاران دعوت به همکاری ورود همکاران سخن سردبیر آمار RSS |
آگهی شما در بلاگنیوز |
پشتیبانی مالی |
پيشنهاد بلاگنيوز |
دوستان بلاگنيوز وبلاگهای به روز شده پرشین بلاگرز بالاترین سایکو |
آخرين اخبار سايتها |
روزنامههای ايران تابناک بالاترین بیبیسی فارسی پارسيک روز آنلاین گویا هفتان وبلاگهای به روز شده |
جستجو در اخبار |
کد لوگوی بلاگنيوز |
![]() ![]() |
سی مراجعه آخر |
... ادامه همراهان بلاگنيوز |
Copyright |
Copyright © 2005 Blog News. All rights reserved. Designed by 1saeed.com. ![]() |